وقتي لبهايت شکل لبخند به خود ميگيرند و چشمانت که برق ميزند و صداي خندهات در گوشم ميپيچد
من از لبهايت به آسمان ميرسم و صداي خندهات براي من باز شدن در بهشت است انگار
و چقدر حس خوبي است که با خودت ميگويي مسبب اين لبهاي شيرين، شوخي من است.
اما
ميداني
گاهي وقتها
دل آدم ناآرام ميشود، يک ناآرامي که اگرچه دليل دارد اما هر چه کاوش ميکني پيدايش نميکني
نميشود داد بکشي، چون آدمها تو را نگاه ميکنند
و خنده هم انگار کارساز نميشود .
فقط يکچيز
اين بار فقط اشک تجويز است.
حال بايد چه کنم وقتي دلت ناآرام شود؟!
بازي باخت باخت ميشود براي من
حس خوبي ندارد به گريه انداختن تو
حس خوبي ندارد ديدن اشکهاي تو
حسي خوبي ندارد .
آنوقت است که فقط ميماند يک کاش!
که کاش بودم و اشکهايت را پاک ميکردم
الماس که ببارد، بارانش قيمتي است.
درباره این سایت